سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از هنگام بعثتم تا روز قیامت، شفیع هر آن دوتنی هستم که در راه خدا با یکدیگر، دوستی و برادری می کنند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 

 

 

وبلاگ های قرآنی Quranic Weblogs

بسم الله الرحمن الرحیم
مادر، یکی از بزرگترین نعمات الهی که همانندی ندارد. هر شب که سر بر بالشت می گذارم و هر صبح که سر بر می آورم دلتنگش می شوم. ای کاش اینقدر درونگرا نبودم و او دلتنگی هایم را می دید. مخصوصا این روزها که حوزه قبول شده ام و بعد از ماه رمضان باید بروم و هفته ای یکی دو روز بیشتر نمی توانم او را ببینم. دیروز از نفس هایش گله مند بود که می رفتند و به آرامی برمی گشتند. وای که دلم داشت از غصه می ترکید. انگار این گویهای آتشین غم بودند که بر آسمان دل من می باریدند. فقط یک ناله یا یک قطره اشک او کافیست تا تمام دنیای قشنگ جوانی من فرو بریزد و تیره و تارتر از ظلمانی ترین شب شود. کاش می گفت چرا زندگی برایش این قدر تلخ و دردآور است. می دانم که از درد پا و کمر می نالد اما هنوز خدایی هست؛ به خدا زندگی هنوز در رگهایمان جاری است، امید باقی است، پس چرا غصه و غم چرا گریه؟ او که خود سرد و گرم روزگار را چشیده و می داند جهان و جهانیان به اراده خدا باقی و برقرارند، پس چرا..........
با این حال او این روزها سرحال نیست. شادیهایمان در پس نگاه های  غمناکش گم می شود و ناله هایش هوش از سرمان می برد. می گویند با یک گل بهار نمی شود اما کاش اینبار با یک گل محبت ما بچه هایش به کویر غم هایش بهار بیاید و به دشت شادیها تبدیل کند که هیچگاه خزانی برایش نباشد. کاش خدا راهی برای جبران زحمات مادرانه اش جلوی پایمان می گذاشت که هر گاه نام مادر می آمد به یاد دین چندین و چند ساله مان نسبت به او نمی افتادیم و کلی شرمنده شویم. دیشب از پیش دکتر آمد و گفت دکتر احتمال می دهد رگهای قلبش گرفتگی داشته باشد؛ اما هرگز نمی شود جلوی ورود محبت به قلب را گرفت؛ محبتی که عشق را  می سازد و عشقی که زندگی را.
دیشب بغض راه گلویم را بسته بود و اشکهایم سرازیر شده بود. ناگاه یاد گذشته های نه چندان دور نوجوانی ام افتادم که تقریبا هیچ کاری برای مادرم نکردم. کاری که خجالت زده اش نباشم. کاری که به آن دلخوش باشد. حال می فهمم که چقدر در شور و هیاهوی جوانی مان غرقیم و نسبت به او بی توجه........چقدر آرام و غریب میان ما زندگی می کند و ما سرگرم روزمرگی هایمان هستیم و بیشتر از اینکه متوجه او باشیم به خودمان مشغولیم. خلاصه دیروز برایم به درازای عمر 20ساله ام و تلخی دوران نوجوانی ام گذشت. دیشب زیر سقف تاریک آسمان دراز کشیدم و به آن خیره شدم. جز 4 یا 5 ستاره که مثل لشکر شکست خورده در آسمان پخش و پلا بودند چیز دیگری نبود. انگار همه رفته بودند حتی ماه؛ و بازماندگان به سوگ بقیه نشسته بودند. پلک هایم از خستگی بر روی چشمهایم سنگینی می کردند و صدای تپش قلبم به گوش می رسید که به شماره افتاده بود: 1،2،3،4...........می شمرد تا شاید بخوابم اما نه پلک و نه قلب هیچ کدام حریف نمی شدند. دیشب شاعرانه ها رهایم نمی کردند؛ از مادر می گفتند که سالهای جوانی اش سپری شده و دختری که به سن جوانی رسیده، از گذشته و حالمان، از من و مادرم می گفتند و مدام سرزنشم می کردند. دلم می خواست بر سر دنیا فریاد بکشم اما صدایم در نمی آمد، انگار در حنجره خفه شده بود. من تنها مانده بودم و جز همان 4 یا 5 ستاره و خدای سمیع و بصیر که مرا نظاره می کردند کس دیگری نبود..........دیشب خدا را در عمق روح و جانم حس می کردم، بنابراین از ته دل دعا کردم: خدایا!‌ پدر و مادرم را سلامت بدار، به مادرم شِـفای عاجل عنایت بفرما، مرا عاق والدین مگردان و سایه پدر و مادرم را بر سرم نگهدار..................
                                      آمین یا رب العالمین

http://sahebdell.parsiblog.com

 





  • کلمات کلیدی : وبلاگ های منتخب

  • ::: چهارشنبه 86/6/14 ::: ساعت 11:54 عصر :::   توسط شهرمجازی قرآن کریم 
    نظرات شما: نظر